اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
عقد ماعقد ما، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

اميرحسین جون و امیرمحمد جون و امیرعلی جونم

آتش نشانی

امیر محمد جان بردنتون اتش نشانی و کلی عکس گرفتی امروزم خودتون سالاد علویه درست کردین دیشب از شش خوابیدی دیگه سه نصفه شب خوابت نمی اومد کت پوشیدی و تیپ زدی و رفتی مهد...
24 مهر 1396

امیر علی یک سال و یک ماهه من

امیر علی جان راه رفتنت خیلی پیشرفت داره.حالا با دو دست پر وسیله راه میری. عاشقم وقتی داد میزنی و میگی ماماااان بابا.داداااا غذا خوردنتم بهتر شده وزنتم نه و دویست.هورااا عاشق نوشتن و خط خطی کردنی امیر علی یک سال و یک ماهه من...
24 مهر 1396

بابابزرگ و مامانی هر روز میرن مهد دنبال امیرعلی

امیر علی خوشگلم دوباره گریه میکنی.اون روز اومدم مهد به خانوم اونجا بود گفت بغلش کردن بزارن گریه کنه تا ساکت شه.دلم شکست مامانی. رفتم خونه بابابزرگ و به مامانم گفتم.اونم در به اقدام شجاعانه امروز که همراه بابابزرگ اومده بودن دنبالت تو مهد. گله میکنم و به کم گریه که من امیر علی رو تخم چشامه.نبینم کسی چیزی بگه مامانش مراعات میکنه که پادردم. خلاصه سریع خانوم مدیرت زنگ زد و عذر خواهی.بله.هوم اینه بابابزرگ و مامانی هر روز میرن مهد دنبال امیرعلی...
24 مهر 1396

نه سالگی امیرحسین جان پنج سالگی امیر محمد جان یک سالگی امیر علی جان 💝💝💝💝💝💝💝

سلام.پسر گلیا. امیرحسین جان خیلی دوست داشتی کادو تولد بگیری از خاله ها اما به خاطر بچه های دایی علی و محرم تولد نگرفتیم. انشاءالله سال بعد جبران کنم برات خودمون کیک پختی و با شکلات تزیین کردیم خودتم کلی تنقلات و بادکنک خریده بودی شمعا رو روشن کردیم و فشفشه و تولد کادو هم هر سه تاتون گرفتین عاشقتم بووووس ...
24 مهر 1396

مهد و پسرا

امیر محمد از مهد برگشته عصبانی که چرا پلاستیک میوه رو محکم بستم مگه خانم مهد حوصله نداشته با گوشی بازی میکرده بازش نکرده امیر علی جانم که اصلا لب به هیچ نمیزنی تو مهد فقط گریه میکنی خدایا اوضاع رو براه کن. ممنونم خدا جونم.همه جوره هوامونو داری...
20 مهر 1396

مراقبت ویژه

سلام.امیر علی جان دوباره رفتیم کنترل خدا رو شکر وزنت نه و دویست بود و دور سرتم رشد داشت اما غروبی بابا فوتبال میدید ما رفتیم خونه بابابزرگ غر زدنات تبدیل به گریه و جیغ شد طوری که تو خونه نمیموندی و بردنت بیرون زنگ زدم بابا اومد تو ماشینم بی تابی موردی بردیم دکتر طاهری گفت به کم سرما خوردی دایمتیکون داد بهتر شدی الان خوابی داداشیا خونه بابابزرگن عشقمی.نبینم مریضیتو ...
20 مهر 1396